جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۲

مرا مرده بدان

انگاری اینجا یکی داره بلند بلند فکر میکنه، فکراش پوسیده، زنگ زده، از فکراش گاهی صدای ناله میاد، اینجا یکی تو فکر کردناش از دست رفته بنده خدا. شما را نمیدانم ولی این میشود که یکبار ادم پنجره اتاقش را میبندد، پرده ها را میکشد و ساکش را جمع میکند ولی همه چیزش را جا میگذارد، دقت کردید؟ ساکش را جمع میکند ولی همه چیزش را جا میگذارد، احساسش، عواطفش، دلتنگی هایش، دوس داشتن هایش، خنده و شلوغ کاری هایش، همه را جا میگذارد، ساک خالیش را جمع میکند، ساک جمع کردن یه نشونه ست یه نشونه ی که نشون بده خسته شده، که یه چیزی به اینجاش رسیده و ...
بعضی ادما هستن یه فیلم یه عکس یه موسیقی یا حتی یه اسم، زیرو رو میکندشان، خوب که به آن آدم زیرو رو شده نگاه کنی میبینی زندگیشان تقسیم شده است، قبل از اتفاق و بعد از اتفاق، اتفاق همان چیزی ست که زیر و رویش کرده، آدم قبل اتفاق را دیده ای، شنیده ای، چشیده ای، ولی آدم بعد اتفاق خودش نمیداند چه میکند، چه نمیکند، چرا رفته، چرا برنگشته، چرا حاضر شده یک شبه بزند زیر همه چیز و راهش را بکشد و برود، از آدمای بعد اتفاق بترسید، خودشونم نمیدونن چی ان، چی کاره ان !
یه اپلیکیشن خیلی مزخرف و دربه در بصورت دیفالت در ما قرار دادن، که هیچ حرکتی، حرفی، حتی هیچ نگاهی از ذهن ما حذف نمیشود و انگاری تا ابد قرار است بیخ گلوی ما چسبیده باشد، مثال بخوام بزنم مثلأ یکبار یکجا یکچیزی خواندم و کلی کیف کردم از خواندنش، بعد رفتم سراغ نویسنده و گفتم خاک بر سرت با این نوشته ات، از سر ذوق، خب نویسنده بیچاره هم که با ادبیات ذوق زده گی ما خبر نداشت اشتباه برداشت کرد و به دل گرفت و ... خلاصه کار را بجایی رساند که حدود شش میلیون بار لفظ غلط کردم را مشق شبم کرده و گذاشتم زیر بالشم و خوابیدم، اینها هیچی بدی قصه اینه که این صحنه ها هیچ وقت از جلو چشمم دور نمیشه و باید همیشه کولش کنم.
آرزویم مردن در صدای تو بود، ولی نه صدای صدا کردنش، میدانستم یک روز صدایت مرا میکشد ولی نه صدای صدا کردنش، از همان روز که کنارم صدایش کردی و صدایت رفت در عمق وجودم خانه کرد، مرا مرده بدان، مرده ی صدایت، صدایِ صدا کردنت ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر