جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۲

آی غریبه !

از قاب پنجره پریدم بیرون، نرسیدم، یکی نشسته بود آن ته، خیابان را میکشید، نمیرسیدم، خیابان هی دورتر میشد، انگار قرار نیست هیچ وقت برسم، نمیرسیدم، نمیفتادم، قرار بود تا همیشه سقوط کنم، یکی نشسته بود آن دور، دنبال نشانه هایش رفتم، دنبال صدای بی صدایش، شده بودم سگ ولگرد، بو میکشیدم، عطر دست هایش را، شده ام جنس خار زن کولی، برای فروختنم باید التماس کنم، برای بردنم باید سماجت کنم، زبانم را نمیفهمی، از همان دور دست تکان بدهی که یعنی نه نمیخواهمت، رد شوی بروی، شده ام جنس خار زن کولی، باید سماجت کنم، باید التماست کنم تا بخریم، تاببریم، شده ام شکل آدمیزادی که حالت را بهم میزند، نمیخریم، ولی من باز دست در دست همان زن کولی بدنبالت میایم که سماجت کنم، التماس کنم، همان دیشب که از پنجره پریدم بیرون، نرسیدم، از همان دیشب همه ش دارم سقوط میکنم، دچار آخ ام، سرگردانم، از همان شبی که گفتمت حیرانی را، حیرانم، من هنوز دچار آخ ام.
رسیدن همانا و در به رد شدن همانا، کی گفته رسیدن یعنی پایان، یعنی تمام، تازه اول دربه دری ست، وقتی برسی به تنش ببینی غریبی، به چشم هایش زل بزنی و ببینی در چشم های هنوز غریبه ای، سلام غریبه، آمدم، خیلی آمدم انگار دیر رسیدم، هی غریبه دارم باز میگردم، از شکار باز میگردم، زیر دندان های شکارچی، از شکار باز میگردم، آب از سرو جانم گذشته، من دیگر شناورم، شناور در تنهایی، به غیرتت برنخورد، انقدر یاد گرفته ام مهره ها را جوری بچینم که مقصر خودم باشم، یاد گرفته ام، استادش شده ام، همه ش تقصیر من است، میخواهی بدانی دیوانگی ام تا کجاست؟ یک شب که مچاله در تنهایی خودم خواب بودم، بیا بالا سرم ملافه سفید را بکش روی تنم، فاتحه م را بخوان غریبه.
آهای غریبه خوش اومدی ...
+ یکم دلداری برام بخر غریبه ی من.
+ یا رب این ژولیده، پولیده
+ به رنگ چادرم حذف نشد، نویسنده اش اشتباه دلش خواست که غریب بنوسید، مگر الکی ست :) یک روز که مُردم بدانید پسری بودم که در چشم هایم عشق نوشته هایش مرا کشت ...

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۲

من بعد از اتفاق

صدای زخم می آید، بوی شب های در به دری، سقف زل زده به من، من دراز کشیده ام کنار خاطراتت، دستی شب را آبیاری میکند، چشمی تنهایی را جستجو، مثل تیرِ غیب سرو کله ش پیدا میشود، تنهایی ! شب خمیازه میکشد، جوانی در خیابانی یک طرفه گم شده، نه راه پیش دارد، نه راه پس، کارش میشود لب جدول خودش را زمین بزند، با خط های عابر پیاده درد و دل کند، پاهای خسته ش را از کفش بیرون میکشد، صدایشان میکند، آی پا، آی پا، جوابی نمیشنود، خودش را گوشه سقف آویزان شده میبیند، ساعت خبرهای بد را با سوزن به روحش تزریق میکند، فاصله طبقاتی جز جز بدنش را از هم جدا کرده، چشمش گوشه ای افتاده، قلبش زیر پای کسی دیگر، غرورش را کسی دارد میجود، باران آمد، باران رفت، باران ها از همین راه میرفتن که برگشتی نبود، خودش را همین جا دید، وسط خیابانی که تا هرگز نمیرسند، سرپِله دخترکی نشسته، دامن گل گلی، روی پاهایت عاشق ترم انگار، چشمانم را میبندم، میخواهم روی پاهایت عاشق تر بمیرم، یکجای کار میلنگد، این جا جای خالی چیزی صدایش در می آید، آخ شب، من و تنهایی کنار هم نشسته بودیم، آخ شب، هر چقدر عکست را به همه نشان دادم، خاطراتت را تعریف کردم، همه گفتن اینها برای تو کَس نمیشود، آخ شب ...
شده ام شبیه مترسکی که وسط یک ناکجا آباد منتظر کسی ایستاده که قرار است هیچ وقت نیاید، همین خود من هستم، همین من بعد از اتفاق، که میتوانم به راحتی با چهارده گل رز، روزهای دوشنبه ام را بخدای بزرگ بسپارم، حالا تو هی بیا، بهار را بگیر و بباف، اینجا صدای کلاغ می آید، قار قار، لطفأ پس از شنیدن صدای قار قار پیغام خود را بگذارید، اینجا کسی خودش را تمام کرده.

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۲

مرا مرده بدان

انگاری اینجا یکی داره بلند بلند فکر میکنه، فکراش پوسیده، زنگ زده، از فکراش گاهی صدای ناله میاد، اینجا یکی تو فکر کردناش از دست رفته بنده خدا. شما را نمیدانم ولی این میشود که یکبار ادم پنجره اتاقش را میبندد، پرده ها را میکشد و ساکش را جمع میکند ولی همه چیزش را جا میگذارد، دقت کردید؟ ساکش را جمع میکند ولی همه چیزش را جا میگذارد، احساسش، عواطفش، دلتنگی هایش، دوس داشتن هایش، خنده و شلوغ کاری هایش، همه را جا میگذارد، ساک خالیش را جمع میکند، ساک جمع کردن یه نشونه ست یه نشونه ی که نشون بده خسته شده، که یه چیزی به اینجاش رسیده و ...
بعضی ادما هستن یه فیلم یه عکس یه موسیقی یا حتی یه اسم، زیرو رو میکندشان، خوب که به آن آدم زیرو رو شده نگاه کنی میبینی زندگیشان تقسیم شده است، قبل از اتفاق و بعد از اتفاق، اتفاق همان چیزی ست که زیر و رویش کرده، آدم قبل اتفاق را دیده ای، شنیده ای، چشیده ای، ولی آدم بعد اتفاق خودش نمیداند چه میکند، چه نمیکند، چرا رفته، چرا برنگشته، چرا حاضر شده یک شبه بزند زیر همه چیز و راهش را بکشد و برود، از آدمای بعد اتفاق بترسید، خودشونم نمیدونن چی ان، چی کاره ان !
یه اپلیکیشن خیلی مزخرف و دربه در بصورت دیفالت در ما قرار دادن، که هیچ حرکتی، حرفی، حتی هیچ نگاهی از ذهن ما حذف نمیشود و انگاری تا ابد قرار است بیخ گلوی ما چسبیده باشد، مثال بخوام بزنم مثلأ یکبار یکجا یکچیزی خواندم و کلی کیف کردم از خواندنش، بعد رفتم سراغ نویسنده و گفتم خاک بر سرت با این نوشته ات، از سر ذوق، خب نویسنده بیچاره هم که با ادبیات ذوق زده گی ما خبر نداشت اشتباه برداشت کرد و به دل گرفت و ... خلاصه کار را بجایی رساند که حدود شش میلیون بار لفظ غلط کردم را مشق شبم کرده و گذاشتم زیر بالشم و خوابیدم، اینها هیچی بدی قصه اینه که این صحنه ها هیچ وقت از جلو چشمم دور نمیشه و باید همیشه کولش کنم.
آرزویم مردن در صدای تو بود، ولی نه صدای صدا کردنش، میدانستم یک روز صدایت مرا میکشد ولی نه صدای صدا کردنش، از همان روز که کنارم صدایش کردی و صدایت رفت در عمق وجودم خانه کرد، مرا مرده بدان، مرده ی صدایت، صدایِ صدا کردنت ...

چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۱

زندگی جا نداره واسه زندگی

وقت واسه زندگی کردن زیاده، یه زندگی طولانی، پر از روز و شب، اما همیشه جا واسه زندگی کردن کمه، تو این دنیا جام نمیشه، این روزها شدم شبیه پیر مردی که از خستگی روی پله خونه ای نشسته و منتظره تا درو براش باز کنند بره تو، ناغافل کسی میاد بیرون میگه از اینجا رفتن پدرجان ! خب حس کردید چه حالی دارد این پدر جان؟ من همینگونه ام. بعضیا بین بد و بدتر، رفتن انتخاب میکنن، اینا که اینجوری میرن دیگه هیچ وقت برنمیگردن منتظرشون نباشید.
برای منی که هنوز به قسمت رفتن قصه نرسیدم چهارشنبه عصر باشه، یا جمعه صبح هیچ فرقی نداره، حتی ساعت شش غروب باشه یا نُه صبح هم فرقی نمیکنه، من زندگیمو اینجوری تقسیم کردم: شب و روز ! وقتی که من میتونم دکمه های این کیبورد رو ببینم روز، وقتیم که نیمتونم ببینم شب. بخوام با دقت تر زندگیمو تقسیم کنم میشه وقتی که هست و وقتی که نیست، اگه باشه، خوابم باشم باز میتونم ببینم زندگی رو، وقتیم که نیست چشامو میبندم و ... فکر کنم دلی بخوایم نگاه کنیم آدما به دو دسته تقسیم میشن، اونایی که بغل نیازن واسه خواب و اونایی که بغل نیاز ندارن، اونایی که بغلی ان، خیلی خوب بلدن موببافن و پتو رو همه جات بکشن که سرما نخوری، اوناییم که بغلی نیستن به خدا نزدیک ترن یعنی اعلامیه هاشون تو جیب خودشونه !
پیکان جوانان یه چیزی بود که نسل سرگردون ما که هیچ نقشی تو وضعیت اقتصاد و وضعیت فرهنگ جامعه شون نداشتن رو از یه جایی سوار میکرد و وسط راهم پیاده شون میکرد، اون نسله که میشه بهش گفت نسل سوخته، خود ماییم، نه قبلش نه بعدش هیچ تاثیری هم بر هیچی نداریم انگاری فقط کمی راه رفتیم همین. حتی زندگی خودمونم که الان کجا باشیم و کجا نباشیم هم دست خودمون نیست. خیلی بده که نسل ما واسه زندگیش یا پول داره یا پول نداره و باید بره بمیره، خدا کنه زندگی واسه نسل ما آسون تر شه، نسل ما سوخته و هیشکی حواسش نیست.
+ گوگولی مگولی، بیا جیگرتو بخورم، جوجوی خودم و این مدل کلمات، اصلأ واژه های عاشقونه ای نیستن، یه مشت کلمه بی شخصیت و بی مغزن که سر هم شده همین، واژه های عاشقونه همشون سنگین ان مثل وفا مثل معرفت مثل دوست داشتن بدون اینا دنیا یه چیزی رو کم داره انگار.
+ مهربان بانو با خانواده و پدر محترمِ پولدارشان که یلاقبا نیستن و هیچ رقمه در کارشان دروغ و تهمت و خورد کردن شخصیت وجود ندارد و تمامأ خوبی ست که از سر و کله ایشان میبارد راهی فرودگاه امام و بعدترش از آنجا با یک عدد پرواز به سمت کیش جان تشریف بردن، صبح که چشمم باز شد همه ش به این فکر میکردم که الان بانو در چشم های پدرش، پدرش را میبیند یا یک نفر که عشقش را جلویش خورد کرده و شکسته، باید سعی کنم ارام باشم خوب باشم شاد و شنگول باشم و هیچ رقمه دل گرفته و غمگین نباشم که خدایی نکرده مسافرت چند روزه بانو را مثل حال و هوای خودم خط خطی و در به در نکنم. خیلی سخته که آدم بخواد دلش تنگ نشه ولی میشه و اینجا دیگه دست خودت نیست دل دربه در شده ...

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۱

دست

هوای کوچه سرد است، کلماتم بو گرفته اند
حتی بعضی هاشان حالشان خیلی خراب است، دل تنگی یقه شان را چسبیده
یه خورده کلماتم هم هستند، درون سطل آشغال، حروف هرزگی داشتند ولی الان بوی کافور میدهند، طعم مرگ !
به شخصه از اون آدمام که با دستام عاشق میشم
هم همه عشقبازی هام با دستامِ، هم بعد عشق بازی رد دستام میمونه، لای مو، کف دست، ...
خلاصه ما با دست میریم جلو نه با عقل !

سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۱

حسش را میخرم !

برای کسی که جز خنده چیز دیگری ازش ندیده ای و با او بودن مصداق درد گرفتن فک و عضلات صورتت می باشد شاید سخت باشد که ببینی حالا زیر باران دارد خودش را یاد میدهد که خیس نشود !
خودش هم میداند فردا قرار است با دیروزش فرقی نکند ولی با چنگ و دندان نشسته روی حال امشبش که در نرود و دیگر دستش به او نرسد، قصه از آنجا شروع میشود که تو قرار است مراقب یک عده باشی که تقلب نکنند، از روی دست هم نگاه نکنند، کاغذ های مچاله را لای پاهای خود پنهان نکند که توی مثلأ چشم پاک نگاهت به آن جا نیفتد و ...
این ها اصلأ برایش مهم نیست، حتی پسرکی که رشوه به رخش میکشد هم برایش مهم نیست، تمام سعیش را میکند که نگاهش به نگاه دیگری گیر نکند و زیر دست و پای نگاه دلربای کسی له نشود، نه اینکه گیر کردن نگاه بد باشد یا نخواهد، نمیخواهد نگاهش گیر کند و دستش نه به ان نگاه برسد و نه به آن زندگی ساخته نشده درون خیالش !
لباس زیادی نپوشیده است، سردش که نشده هیچ گرمایش من را آب کرد و ریخت کف ماشین، نگاهش گیر کرده ولی دستش هنوز تا به دهان خودش هم نمیرسد چه برسد که لقمه بگیرد و در یک شب زمستانی زل بزند به چشمهایش و بگذارد در دهانش، حالا دارد دلش را، نگاه گیر کرده اش را میشوید زیر باران، خودش حواسش نیست ولی من دیدم که درخیالش دارد موهای ندیده اش را میبافد و قربان صدقه نگاه مهربانش میرود
آخر شب که میشود به خانه میرسد میبیند که همه چیز جمع شده اند  تا خسته اش کنند، از راه رفتن و بیخود و بی جهت در جلسه امتحان گرفته تا نگاهی که یکبار هم نگاهش نکرده و حالا او دارد خودش را مهمان نگاه نکرده ای میکند.

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

زمستون

بچه سرما و یخ بندان که باشی عادت میکنی که دستهایت را در جیب خودت گرم کنی
عادت که نه
گاهی حتی دلت تنگ میشود که سردت بشود و مجبور شوی دستهایت را مصنوعی درون جیب هایت گرم کنی تا ...
بچه سرما که باشی از بچگی عادت کرده ای که دوستت دارم نشنیده باشی
و نشنوی
آری موسیقی دنیایِ من همان دانه های سرد برف است

فصل آدم برفی و گوله برف بازی مبارک ...

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۱

یلدا

امشب دنیا چقدر شاده و روحیه داره !
ولی باید بگم من امشب حاضر نیستم، نه موهاشو بافتم و نه عطر مردونه زدم بخودم
تازه نیست تا من لوس شم و بگم چایی نمیخورم و اونم کمی سرشو کج کنه تا موهاش بریز وسط صورتش تا اخمشو نبینم !
امشب تا صبح بیشتر زا هر شب پشت پنجره میشینم، فردا اگر دنیا تمام شد بگویید کسی این پنجره را گریسته
فردا اگر نبودم بگویید امشب قرار است بیشتر در آغوشت بمیرم
بگویید کسی شب یلدا بیشتر از هر شب زل زده به در تا بیاید ...

یلداتون مبارک ...

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱

رخت خواب

باید یکی پیدا شه موضوع پایان نامه شو مثلأ بذاره رخت خواب !
بعد بشینه کلی تحقیق کنه که تنها خوابیدن با کنارت خوابیدن چقدر فرق دارد
یا کلی تحقیق کنه ببینه اونا که یه عمر عادت میکنن به بغل یکی خوابیدن بعد اینکه اونو از دست میدن چی میشن؟
یا حتی یکی از سوژه هاش بشه یکی مث من که وقتی یار وسط حرف زدنت خوابش ببره بعد باز هی حرف بزنم با یار خوابیده چه دردی دارم؟
کجام درد میکنه که ....

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۱

عشق آبی

آنقدر نگاه ها و حرف ها حتی طریق آشنایشان احساسی بود که چند باری دلم میخواست زار زار بی صدا گریه کنم، سگی گم شد، کودکی صبحانه خورد، مردی سیگار کشید، زنی گریست، دخترک به مردی که بابایش نیست میگوید بابا و مردک برای دخترکی که دخترش نیست بابایی میکند.
فیلم که تموم شد کف سالن دراز کشیدم موسیقی تیتراژ پایانی مشغول خط کشیدن روی مخم بود چراغ ها روشن شد چشام بسته بود از سر و صداها معلوم بود که همه دورم حلقه زدن داشتم از موسیقی تهش لذت میبردم زیر چشمی نگاشون کردم یکی عکسمو گرفت صدا کردن بیان جمعم کنن ولی جمعیت موافق بودن بمونم تا بقیه هم عکسشون بگیرن عکس گرفتنشون که تمام شد چشامو باز کردم رفته بودن هیچ کس نبود پیر مردی که کارش پاره کردن بلیط ها بود اومد جلو پیشم نشست چشامو باز کردم نگام کرد یه راست رفت سر اصل مطلب:
یه روز چهار قدم رفتم اون طرف تر دلم براش تنگ شد برگشتم نبود تا اومدم بخودم بیام دیدم لباس مشکی تنمه حس کردم هوا داره سرد میشه فهمیدم وقت کوچ کردنه چمدون جمع کردم مچاله شدم خودمو گذاشتم توش گذاشتمش دم در.

- شوخی بود آخر شب مخم خارید شد این فقط همین !

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

شیر آب را باز میکرد، شیر میخورد، آب را بر زمین میریخت
داشت به این فکر میکرد که اگر او مرا نخواباند او هم خودش را نمیخواباند
آغشته عشق شده بود، مدام فکر میکرد که چگونه آدم ها میشکنند !
یا یک نفر یک هویی از دست یکی نفر می افتد و میشکند
یا یواش یواش بدست هم ترک بر میدارند و آخر سر میشکنند
شیر آب را بست، رفت که بخوابد نه نمیخوابد فقط از هوش میرود امشب از هوش میرود و فردا به هوش می آید ...
تمام دردش همین بود آغشته شده بود به عشق !
از هوش رفت تا فردا بیدار شود.

من

از دوس داشتن زیاد من شروع شد
حواسم جمع نیست، این روزها را بلد نیستم بنویسم، ناگهان کسی می آید از کجا و به کجایش را نمیدانم فقط میدانم که مردِ مرگم، مردِ مردن !
باید مراقب باشم که خواب نمانم، که مردِ مردن برای کسی ام !
از چشم هایش باید نشانی خورشید را بگیرم، از لبخندش آدرس خدا را، کاش زمین به جای آیینه پنجره بود
پنجره بود و مینشستم پشتش و موهای خیست را تماشا میکردم ...
یک لحظه من خودم را گُم میکنم اگر تو مرا دیدی دستم را بگیر و بیاور پشت همین پنجره بنشان به تماشا !

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۱

امشب چشم هایم دو دو میکند به دنبالت، امشب خیر از زندگی ندیدم، امشب آرزوهایم دگمه باز میکنند فریاد میکشن نعره میزنند !
گمانم دست های سردی روی تنم معنا پیدا کرده، خواب هایم گم شده، دیوار ها تنها گذاشتنم، چشم ...
و اما داستان چشم
که چشمهایت تابلو شده اند و مرا آویخته اند روی شاخه های بهاری
هنوز مثل اسب های وحشی بدنبال علف های منگ میگردم !

دل

تو چرا میترسی، من شور میزند دلم میپرد حواسم
تو چرا دست تکان میدهی، من بوسه هایم را به نسیم میسپارم و به هوا میروم
تو چرا نفس نفس میزنی، من دلم دور تنت میچرخد و ناز میکشد
تو چرا صدایت گم میشود، من جیغ میزند آسمان زیر گوشم
صدای خنده های بلند تو پشت شیشه سرد، میلرزد ...
دل که دلدارش نیست، دل نیست

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۱

بازگشت

شخصی به نام من از خانه بیرون نرفته ولی گم شده است
حال و روز این روزهایم شده همین گونه یعنی منی که نرفته ام، حذف نکرده ام ولی گم شده ام، پیدایم کنید ...
بازگشتم اما به بازگشت خودم مشکوکم
کوچه ها و خیابان های شهر در من راه میروند
من رفتن را خوب بلد نیستم، هنر در ماندن است، در چگونه ماندن !
قلبم دیگر تیر نمیکشد باید خوابیدن را در زیر سایه های دستان آنکه باید تجربه کنم.
میترسم روزی مرا زیر چاپ قرار بدهند و چاپ کنند همه دلتنگی های داشته ام را ...

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۱

تو

امشب اینجا چسبیده ام به موهایت، بو میکشم تو را
دست که بر من میکشی آه، آهسته !
دست هایت بوی دریا میدهد
ترک برداشته پیراهن نازک تنهایی من
انگشتان لرزان، در پی حروفم می آید
برای بوسیدن ماه تا آغوشت می آیم
چقدر پشت پلکهایم خیس است امشب ....
جایی کنار شب، بالای بام، پیش ستاره ها
جایی کنار خواب هایت، بالای سر مهربانی هایت
جایی کنار سکوت، بالاتر از لبهای بهم دوخته ات

نشسته ام
روی چشم های خیسم
فقط به تو نگاه میکنم ...
بخند که لبخند تو نفس میدهد مُرده را !

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۱

فنا



عشق یه جور حسادت، یه جور خودخواهی محض !
خودخواهی که توش فقط مَنیت وجود داره، مَنیتی که همه چیز و واسه خودش میخواد !

بفهم با وفا !
خنده ات مال من،نوشته های بی حرفت مال من، زمزمه های شبانه ات مال من، حتی خیالات خامت مال من.
بیماری لاعلاجی ست که به هر چی چشمت بیفته تو را اَد ببره سر وقت چهره ندیده یکی، این بیماری مثل کَنِه میچسبه به دست و پای روزگارت، روزگارت و جلو چشمات به فنا میده بعد بلند میشی میای اون روز تقویمتو بزنی به فنا رفته بعد این میشود یک ورق از دفتر زندگی تو.
پشت دستمو داغ کرده بودم هیچ وقت سراغ این خودخواهی محض، که تا خره خره توش مَنیت داره نرم ...
هنوز زنده ام، هنوز نفس میکشم، تو میتونی نفس نفس زندگیتو با آدمهای دور و اطرافت شریک شی ولی من هنوز زنده ام، زنده ام یعنی عاشقم، عاشقم یعنی خودخواهم، خودخواهم یعنی میخوام تمام نفس نفس هایت فقط مال من باشد و بس !
من کتاب قصه تو نیستم رفیق که بیای یه دور ورق بزنی و بذاریم تو جا کتابی، مراقب حسادت های مردانه ام باش زیر پای زندگیت خورد میشود.

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱

نباید پاییز را دست کم گرفت،
پاییز راه میرفت روی تنهاییم
تمام راه را پیاده میرفت
قبلترش از ماه آمده بود
با باران گفتگوها داشته بود
پاییز بهانه ست، راستش رفیق آدم باید شبهای پاییزی را بخوابد !
اگر نخوابید یک او باید کنارش داشته باشد تا ...
پاییز انگار ماه از صبح توی آسمان است

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۱

فراموشی

باید تمام دنیا فراموشم کنند و من عین خیالم هم نباشد،
ولی آنکه باید باشد، باشد ...
دخترهایی که دنیا را فراموش میکنند، دستان کودکیشان طعم بوسه های خدا را میدهد !
همان دخترهایی که یک احوال پرسی ساده شان، رنگ شبت را مهتابی میکند !
پهلوان بانویی را میشناسم که در هیچ ایستگاهی منتظر هیچ مسافری نیست.
او هم جنسش خزان ست
امسال شاید دیگر پاییز را بخاطر زردی برگ های پاییزی نشناسم،
پاییز را بخاطر آدم های خزان ش میشناسم . . .

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱

ارزشی های رسانه ای

آدم باید خودش را یک جوری قالب کند به عالم هستی، مثلأ یک روز باید یک بی نظمی دوس داشتنی سراغت بیاید و آن روزت را در به در کند
مثلأ فکر کن یک عمر سر یه ایستگاه پیاده میشدی و حالا جایت عوض شده
نگاهت عوض شده
زندگیت حتی ...
ایستگاهت را عوض کن، مثلأ همین ایستگاه شهید بهشتی متروی تهران پیاده شو چند قدم پیاده با خودت زندگی کن چشمت که باز شود خودت را جلوی شلوغی یه نمایشگاه بی نظم میبینی و یک عالمه آدمک های چور با جور !
دیگر نیازی نیست جلوی این همه شلوغی سراپا بایستم به تماشا نشسته هم میشود دید آنچه دیدنی ست ...
راستی یه سئوال فنی :

                                    نمایشگاه رسانه های دیجیتال
                                                     یا
                                   نمایشگاه ارزشی های دیجیتال

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۱

خنده ته دل

آخرین باری که از ته دل خندید و دلش حال اومد نمیدونم، مال وقتی بود که یه خاطره آروم سر خورد و افتاد تو ذهن درب و داغونش !
هنر دست و انگشت خاطره همینه که وقتی داره رو تنت بازی میکنه به مضمونش فکر نمیکنی
وسط خاطره بدون نقطه اش غلط میخورد و از ته دل میخندید، ستاره لم داده بود به آسمان
پسرک که حالا پیر مردی شده بود دستش را لای موهای خاطره های بدون نقطه اش میکشید و از ته دل میخندید زمان از کف دستش سر خورده بود ...
خنده اش را که کرد و خودش را گوشه دیوار زندگی گذاشت و متهم کرد !
آخر سر هم رو کرد بخودش که تنهایی زندگی کردن نه مقصر میخواهد و نه قاصر،
تنهایی زندگی کردن شیوه ای از زندگی ست.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۱

پاییز

شروع میشود طلوع شدن، طلوع میکند
شروعت میکند
خودت را
روزت را
از پشت کوه آمده بود با اینکه پشت کوهی بود اما خوب بلد بود آدم ها را
روزهایشان را شروع کند !

پاییز آمد
آنان که رنگ تاریخ تولدشان چون برگ زرد است
بوی عشق میدهند
طعم تنهایی . . .

جایت که عوض شود، بی آنکه تکان خورده باشی نگاهت عوض میشود آدم دیگری میشوی رفـیق !

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۱

عشق خواندنی نیست،
مثلأ من بیایم و یک مشت کلمه پشت سر هم برقصانم تا عشق را بگویم و تو بیایی همه را دانه به دانه بخوانی و آن وقت عشق را بفهمی !
عشق را باید زندگی کرد
باید در دنیای واقعیت عشق را برداشت و لمس کرد تا بفهمی عشق را !
غم هم همینطور
شادی هم نیر
پلاس چونان دریایی از کلمات مرده ست فقط ...
پلاس عاشق نمیشود، آواز نمیخواند، نمیخندد
پلاس حتی دل به دریا هم نمیزند !
آهسته تر بگویم:
پلاس تا این حد که رسم دوس داشتن را یاد بدهد اعتبار دارد، رسم و رسوم آغوش گرفتن دل غم دیده را به رخت میکشد فقط ...
دل گرفته اغوش میخواهد، نوازش میخواهد، زمزمه های در گوشی شبانه میخواهد تا باز شود.

آره رفیق واسه عاشقی باید دوید در دشت، باید بدنبال باد دوید ونترسیدکه هیچ وقت نمیرسی به ... !

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

شب مهتابی

شب
شب مهتابیست، همین موقع سال هم به جان مهتاب قسم، سردی هوا آنقدر هست که موهایم تنم را راست کند و لرزه بر اندام احساس شبانه ام اندازد،
ایرج میخواند:
دو تنها
دو سرگردان
دو بی کس

شب آرامی نیست امشب، از آن شبهاست که باید بارها ماشین های خوشگل و خوش قد وبالای عروسی ها را دید،
دوباره ایرج میخواند:
بیا تا حال یکدیگر بدانیم ...
قول داده ام تلخ نگویم راستش قول هایی که بخودم ندهم یک پایش میلنگد اما چه کنم هنوز خودم را نیافتم که قول هایم را سرش خالی کنم پس با قول های غریبه میسوزم
حالا وقت ایرج است:
نم اشکی و با خود . . .
یادم آمد یکبار تمام جاده شهر خانه مان تا اهواز را با ایرج رفتم !
الا ای آهوی وحشی کجایی؟
حتی میشود یک گوش ت بشنود و آن یکی گوش ت هر چه کند نشنود آن وقت است که باید تلنگری حواله خود کنی که هی ! منِ شب زده هنوز ماه پشت ابر نرفته که تو این چنین بدنبال نقطه های پایانی، کف آسفالت های خیابان میگردی
ایرج از تن تو میگوید همان که قرار است ظهر تابستون بیادم بیاره !
سبک خواندنش بریده بردیده ست پس من هم باید بریده بریده گوش کنم (سیگاری نیستم) ولی مثل همان پُک گرفتن سیگاریها.
تازه سیگاری ها هم مثل سیگار هایشان چند مارک اند !
بعضی ها هستند مثل سیگاراشون نم کشیدن و کم آوردن، خسته ان، دیر روشن میشن، بعد کام میدن، دیگه هم خاموش نمیشن
تو مث وسوسه شکار یه شاپرکی ...
هنوز هم کف خیابان بدنبال نقطه پایان میگردم، پسرک آدامس فروشِ خسته، نقطه پایان را نشانم میدهد
سیگارش را زیر پایش له کرد و رفت بدنبال ماشین عروسی دیگر
همان جا نقطه پایان کف خیابان است.

ببین رفیق موقع سوختن وقتی خودت خاموش نشوی میندازنت کف خیابان با پا میرن روت مث ته سیگار . . .

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

ببندم چشم نبینم می­ وزد باز به من باد سرد وقایع
دستها در جیبها
کاری بر نمی آید از اینهمه بی حوصلگی
و فکر فکر فکر         مکالمات درونی ست . . .

مثلأ میشود روز تولد خودت، خودت را فراموش کنی و حتی کارهای روزمره معمولیت هم انجام ندهی، یا مثلأ میشود رفت و پشت به دنیا گوشه ای زل زد به نقطه ی سفیدی از دیوار، و خودت را به همان گوشه دیوار بزنی که انگار نه انگار که امروز تولدی بوده کسی امده و این حرف ها !
کاش میشد بهار به پاییز نرسد
یا مثلأ غروب به طلوع
کاش آسمان همان جا سر جایش بماند و به زمین نرسد
کاش من فقط کمی کمرنگ تر یا بی رنگ تر بیدار شوم روزی که مثلأ روز تولدم باید باشد
اصلأ روز تولد چشمها را باید بست
یک چشم برای دیدن این دنیای لعنتی هم زیادی ست ...

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۱

دو راهی

بین بزرگترین دو راهی این روزای زندگیم گیر کردم، تمام اعضا و جوارحم درگیر حل این معضل شدن
مغزم یه جور حیرانی روحی پیدا کرده
دلم وسط سرگردانی عادت ها به دام افتاده

دو راهی گیر کردن زندگی یه جور آداب داره باید کم تردد ترین نقطه زندگیتو پیدا کنی همونجا گیر کنی
بعد مثلأ دو راه یعنی باید دو دست لباس اماده کرده باشی حتی دو جفت کفش که یکی کفش این راهت باشد و یکی کفش آن یکی،
یک مرضی یا عادتی که بیخ گلویم را همیشه سر دو راهی ها میگیرد همین است که باید دور برگردان نداشته باشد و رگ کله شقیم باد کند و تا تهش بروم . . .

همین که دو راهی های زندگی عادت های همیشگی زندگیم را بهم میریزد و ویرانشان میکند قابل تحسین میشوند !

حالا موهامو کوتاه کنم یا نه ؟ :)

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۱

من تمام

امشب باز هم نسیم بالای شهر صدایم کرد،
اصلأ قرار نبود که من بالای شهر سرو کله اش پیدایش شود که، نمیدانم باد بود یا این ساز بود که من را دوباره برد بالای سر شهر
شهری که روزم را، روزگارم را شب میکند نگاه کن که شب زیر پایم چه افسونگری میکند نامروت !
پسرک ساز به دستی که نوتهایش را حواله احساسم میکند، اگر این ریتم ارامش را عوض نکند تمامم میکند و نقطه باید آخر من بگذارد.
نمیدانم اینجا قرار است شهر من تمام شود یا اینجا تازه آغازگر شهر لعنتی من است.
فقط این را میدانم اگر روزی قرار شد من تمام کند همینجا میاورمش و رهایش میکنم تا تمام کند تا تمام شود.
مخمل شب آن قدر سیاه شده که تا تمام من را سیاه کند و از آسمان نکبت سیاهی بر سرم بریزد
با یک ساز معمولی هم میشود اشوه گری کرد مثل همین پیمانی که پیمانه ی امشب من شده تا آخر شب خود آزاریم را به بالای گلویم برسانم و عق بزنم.
آسمان عشق کجاست؟ نکند خودش را پشت این اسمان تمام شدنی پنهان کرده است؟
اصلأ تمام شدن یعنی چه؟
یعنی بروی و برسی و ته خط و همان جا خط بکشی روی خودت و تمام شوی؟
ولی من اینگونه تمام نمیشوم که، مرا باید یکی بیاید و ببرد و تمامم کند یعنی بیاید و افسار احساسم را بگیرد و آنقدر بتازد تا جانش دربیاید و له له کنان ته جاده تمام شود.
حالا اگر آنقدر مردش هستی که پا به پای من روزگارت را شب کنی و شب که شد تمام روزگارت را ول کنی تا بالای شهر بیایی، بیا و بک من را تمام کن و برو پی زندگیت
بی من !

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۱

سرم را ول میکنم روی دستانم، هنوز هم میشود آیینه را دید
کاش میشد آیینه را خورد کنم روی سر خودم، یا از پشت آیینه خودم را بکشم بیرون

میخواهم آشتی کنم با خودم، با کلمات
شاید دوباره توانستم برقصانم کلمات قصه عاشقیم را . . .

انقدر قصه بگویم تا تمام شود تا تمام آدم های قصه تمام شوند و بگیرند بخوابند گوشه قبرهایشان
تا باز تنها شوم و غصه هایم را چال کنم وسط باغچه تا سبز شوند تا جوانه زنم !
 
-------------------------
 
چند قدم عقب میروم، می ایستم !

چشمانم را میبندم خودم را همان جای اول فرض میکنم

حالا خودم را به آغوش میگیرم

شاید بشود کمی هم در اغوشم درد و دل کنم مثلأ . . .

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

نسیم بالای شهر

نسیم شبانه بالای شهر نوازشم میدهد، پسرک نوازنده ای که تازه فهمدیم صدای گیتارش یک ربعی ست مرا خیره کرده، میخواند من از اون شبای مهتابی میخوام ... مرا پرت کرد با سر به عمق شب های خاطره که از شانس من هم مهتابی بود، دچار شل شدگی مغز و روح شدم !
پسرک کاغذ نوتش را عوض میکند، ریتمش را عوض میکند، آهنگش را عوض میکندT، حال مرا هم عوض میکند.
تو با منی هر جا برم ... نیگا کردم به دور و برم نبود شاید رفته بود شاید اصلأ نیامده بود او که از اولش با من نبود پس چرا پسرک میگفت تو با منی ...
سازش را جمع کرد من هنوز خیره بودم، پسرک رفت تمام شد.

1391/05/05

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۱

یکبار بلند شو و برو یک دست لباس زنانه بپوش حتی اگر یک خرمن هم سیبیل داشتی
دور تا دور اتاق راه برو، چند دور با چشمان بسته چرخ بزن، حتی چند دیقه بشین و تخمه بشکن و فیلم نگاه کن.
یعنی زنــانــه راه بـــرو، چــرخ بـــزن، نـــگاه کـــن، زنـــانـــه بــخــنــد . . .
حتی میشود یواشکی بروی لب پنجره گوشه پرده را آرام کنار بزنی و با شیطنت زنـــانه محله را نگاه کنی !
همه این کارها را نه اینکه بکنی مردانگیت را بدهی و زنانگی یاد بگری نــــه !
خودت را جای زنانگی های روزمره اش بگذار ببین یک زن چگونه زنانه دوستت دارد و تو مردانه نمیفهمی . . .

وبلاگ

وبلاگ مث روزنامه نیست که بنویسی و بذاری رو دکه و ملت بیان یکی یکی بخونن و فردا هم باهاش آینه مظطراباشون پاک کنن،
یه شب در اتاق میبندی، چراغ خاموش میکنی میشینی پاش، پا به پاش تا صبح میری و مینویسی تازه کیبورد نمیبینی به زور دونه دونه پیدا میکنی و میزنی دم صبح تموم میشه نوشتنت تو هم تموم میشی وسط اون نوشته ها.
بعد میری میخوابی، یه روز دو روز بعد میای هی میخونیش فقط خودت !
بعد میگذره یه ماه دیگه اصن یادت نی چی نوشتی میری یه جا میبینی یکی یه نوتی زده با دلت بازی میکنه کلی حال میکنی و میری به به و چه چه میبندی به دل یارو، بعد میاد میگه کار من نی یه آدرس بهت میده میگه از اینجاس . . .
آدرس خودت به خودت میده میری توش گم میشی تو خودت
اسیر میشی تو خودت،
آره داش وبلاگ اینه . . .

خواستی روزنامه بخونی دکه محله ما سیگارم داره جای پول خورده بهت آدامس میده !

1391/05/05

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۱

تابستان نود و یک

اولین طلوع تابستان را دیدم،
خورشید آمد، آسمان روشن شد،
کلاغ پرسیاه هنوز روی بام همساده دروغ میبافد،
گنجشک های ریزه پیزه ی روی تیر چراغ برق جفتشان را به رخ میکشند،
هنوز گربه سیاه بی عرضه محله مان پاش میلنگد،
تازه آژیر لگن همسایه هم باز وق وق کرد.

امروز از آن روزهاست که انگار کسی از دور دست ها صدایم میکند،
سرو صدای محله در آمده،
صدای پاهای خسته و خوابالود،
صدای لگن هایی که هنوز خوب موتورشان گرم نشده،
صدای کرکره زنگ زده سبزی فروش محله،
حتی صدای پچ پچ پیرزنها وسط صف نونوایی محل هم می آید.

به چه چیزی فکر میکنم؟ حتی به چه کسی فکر میکنم؟

همه چیز سیاه شد، حتی سرو صداها هم کمتر شدن
دیگر فکر نمیکنم
شاید یکی چشمانم را بسته، پتو روی سرم کشیده
شاید خوابیده ام.

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۱

خواب های سیاه و سفید

من میخوابم، مثل جسد خسته ای که اصلأ خواب را نمیفهمد فقط دنبال جایی میگردد که دراز کند پای خودش را، پای دلش را، پای خاطراتش را

شب ها که نه، شب ها همه، جای خوابها را گرفته اند روز که شد تمام جسد های خسته بخواب رفته که بیدار شدند، حالا دگر جای خواب هست

من میخوابم، من جسد خسته ام را دراز میکنم، چشمانش را با دستانم باید ببندم، همچون جنازه، میخوابم از آن خواب هایی که شاید خوابم ببرد شاید خستگیم برود و یا شاید خواب هم ببینم !

خواب میبینم خواب های سیاه، سفید. رنگ ها از زندگیم رخت بسته اند، مثل کودک به حوصله ای که با بی حوصلگی جعبه مداد رنگی هایش را گوشه ای می اندازد و پشتش را میکند ! با خواب های رنگی قهرم، پشتم را میکنم . . .

در خواب هایم آدم های رنگی را هم راه نمیدهم اگر مثل من سیاهی یا حتی مثل او سفیدی بیا !

بیا بنشینیم گوشه ی خوابم، جفتی غروب خورشیدی که رنگ ندارد تماشا کنیم من از تو بپرسم این خورشید بی رنگ چگونه میتواند شب های سیاهمان را رنگی کند، روشن کند ؟  تو جواب ندهی، تو فقط بخندی، باز به اسمان و خورشید بی رنگش بنگریم تا تمام شود هم خورشید، هم خوابم !

باز روزگارم شروع شد شب و فقط شب، دنیای رنگی ها را حواله کرده ام به آدم های رنگ و بارنگ، از تمام دنیا من فقط شب سیاه را میخواهم مثل خودم

خواب بس است
باید بلند شوم
کاش آدمی سیاه
یا سفید
بیاید و بیدارم کند

باید اول خودم را بیدار کنم
تا بتوانم هم دلم را بیدار کنم
هم خاطراتم را

کاش خواب بمانند و دگر بیدار نشوند تمام خاطرات رنگی زندگی سیاه و سفیدم
کاش . . .

1391/03/30

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۱

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

اگه دنیا عـــــدالـــــت داشت, 
مــــــرد هم بـــکــارت داشت......!!!!
و من پاره میشد بکارتم در هرزگی هیات !